سلام فرشته های بهاری من
سلام فرشته های بهاری من
امروز مامانی ( آخ که چه لذتی داره شنیدن و گفتن این کلمه) 5 ماه تمومه که شما رو داره . نمی دونم شاید زودِ شایدم دیر، به هر حال از امروز شروع کردم براتون بنویسم.
من و بابایی7/3/89 (روز تولد بابایی) عقد کردیم و 6/7/89 جشن عروسی رفتن به خونه خودمون بود . تو این مدت خیلی اتفاق های خوبی برامون افتاد. که بهترینش رفتن به خونه خدا 6 ماه بعد از زندگیمون بود. زندگی با تموم سختی هاش برای ما شیرین بود و منو بابایی از اینکه در کنار هم هستیم خیلی خوشحالیم و هر روز خدا رو شکر می کنیم. اما قصه زندگی ما با وجود شما قشنـــــــگ تـــــــــر شد.
16 شهریور 92 که مصادف بود با روز دختر من و بابایی فهمیدیم که خانوادمون داره بزرگتر میشه نمی دونید که چقدر لحظه خوبی بود وقتی بابایی از پشت تلفن این خبر ورو بهم داد.
با دکتر صحبت کردیم و قرار شد 6 مهر بریم پیشش. 6 مهر مصادف بود با سومین سالگرد ازدواج من و بابایی که یکی از بهترین روزای زندگیم بود. آخه خانم دکتر با اون لحن مهربونش گفت: ( الهی ... اینجا رو ببین شیوا دو قلو ن ) منم که شوک شده بودم فقط می خندیدم خدارو شکر میکردم. بعدشم شما رو به من نشون داد وای که دیدن شما چه لذتی داشت و بهتر از اون گفتن این خبر به بابا رضا بود منم عکس شما رو به بابایی نشون دادم و گفتم این هدیه و کیک سومین سالگرد ازدواجمون.دیدن چهره متعجب و خندون رضا واقعا دیدنی بود . این خبر مثل بمب بین فامیل و آشنا ها ترکید . روزهای سخت رو به امید داشتن شما تحمل می کنم آخه مامانی به خاطر 2 تا بودن شما تو استراحت کامل . تا اینکه 4 دی رفتیم سونو گرافی دکتر گفت خدا دو تا پرنسس بهمون داده. این روز هم به روزهای خوب من و بابایی اضافه شد. چون من و بابایی عاشق دختریم . راستیتش از الان داره به بابایی حسودیم می شه آخه دخترا بابایی اند(پس من چی!!!!)
سونو گرافی تاریخ اومدن شما رو 26 اردیبهشت 93 گفته (1 روز قبل تولد مامانی ) اما خانوم دکتر گفت چون 2 تا هستید زودتر می یاید پیشمون . بی صبرانه منتظرتونم پرنسس های من.